برای نود ونه و مسیر نرفته

یک مقداری ارایش کنم ، موهایم را شانه کنم از درد و رنجشان بکاهم ، دست بکشم روی لب هایم پماد بمالم رویشان و جای زخم ها را نوازش کنم ، زیر چشم هایم سایه ی قرمز بکشم خواب الودگی را از روحشان جدا کنم ، ناخن هایم را سوهان بکشم از کجی و شکستگی رهایشان کنم ، به زیر گلویم ، روی مچ هایم عطر بزنم و توی آینه به خودم لبخند بزنم ... گلدان ها را آب بدهم ، برگ های خشک شده را جمع کنم و یک شاخه گندم بچسبانم توی دفترم،پنجره ی اتاق را باز کنم ، بگذارم صدای پرواز همای بپیچد توی اتاق و بگذارم دست هایم با صدای باد خودشان را تکان دهند ، زیر لب بخوانم : توبه کنم که بشکنم به هر نفس .. لذت توبه کردنم توبه شکستن است و بس...دیر شبی توبه کنم می نخورم بار دیگر... شب نرسیده به سحر دوباره میکنم هوس..

اکنون

سردم است ،دلم میخواست بهار باشد و توی بالکن خانه ام چای بنوشم ... از بوی سیگار بیزارم درست به اندازه ی حالی که همین الان دارم ، هوس پیاده روی زده به سرم ، پایین خانه مان یک جاده ایست بی آب و علف ، دور از مردمان و نزدیک بستر رودخانه ، رودخانه اب ندارد پس خبری از صدای اب نیست با اینحال پیاده روی توی همان مسیر را میخواهم ، پیاده روی با کوله پشتی ام و دریاچه ی کنار دانشگاه را میخواهم چه میدانم همین حالا هرجایی که میخواهم غیر از اتاق سردی که چپیده ام توش ... عطر چای باشد و پیراهن های پر از گلم ، صبحت های او باشد و شوق و ذوق من ... آدم هیچ وقت نمیرسد همواره دور میشود و حتی صداها را به خاطر نمی اورد ، میخواستم دلم برایش غنچ برود ، موهایم خاکستری باشد ، لاک قرمزی بکشم روی ناخن هایم و بهار را نفس بکشم ... بهاری که از راه نمیرسد ، ان بیرون ، توی خانه ها ، توی قلب ها... جای آدم کجاست؟ کجا لانه کند ؟ برای که صحبت کند و کنار که از خنده دل ضعفه بگیرد؟چه میدانم...

برای نود و هشت و گذشته ها

رادیو دیو را پلی میکنم ، بیرون برف میبارد ، یک کسی میخواند  : آتشی در سینه دارم جاودانه ...عمر من مرگیست نامش زندگانی... خبری از بهار نیست ، انرژیم توی خانه تخلیه میشود شبانه روز فیلم میبینم و غصه میخورم ، به کسانی که نیستند فکر میکنم ، به تقویم روی میز فکر میکنم به تقوم نود و هشتی که هنوز دور نریخته ام، به صداهایی که توی نود و هشت جا گذاشتم به ارزوهایی که عوض شدند به شهرهایی که سفر نکردم فکر میکنم .... همین حالا به خودم فکر میکنم توی مغزم با خودم حرف میزنم جواب حرفایی را میشنوم که هیچوقت نگفتم ، به پنجره ای فکر میکنم که ان روز تماشا کردم، به برفی که ان روز میبارید به دریاچه ای که یخ زده بود به اردبیلی که مرا توی خودش جای داده بود به حس تنهایی که ان لحظه داشتم به قدرتی که نداشتم تا بلند شم و توی خبابان راه برم . خیابان دانشگاه ان روز همه ی ارزوهای مرا توی خودش جا داده بود ، برف و چایی داغ و موهای بلند و دماغ های یخ زده و تنهایی که دوست داشتم تا اخر عمر برای خودم بماند ، به دستی که رها کرده بودم فکر میکنم به اغوشی که ناگهان از دست دادم ، به شبی که مرا توی اغوش گرفته بود ، به زبانی که ان شب بی پروا حرف زده بود ، به نود و هشتی که از دست رفته فک میکنم ، به خاطرات تلخی که شیرین بیانشان میکنم ، به منی فکر میکنم که دیگر خودش نیست... نود و هشت خودت بگو که چطور گذشتی...