کاشی 17. دوباره ، اینجا هستم

 برای تولد هر سال آهنگی برای گوش دادن انتخاب میکنم ، چند سال قبل ، شاید دو سال قبل کوه احسان حائری را انتخاب کرده بودم، آهنگ امسال را تنهای تنهای معین انتخاب کردم ، توی ماشین های زرد رنگ درست سر پیچ جاده ی کوهستانی اردبیل  صدای آهنگ را میبردم تا ته ، معین فریاد میکشید ، توی بالکن می ایستادم ، به زمین فوتبال روبه رو نگاه میکردم و هزار بار صدای معین را توی گوشهایم میچرخاندم ، درست زمانی که همه را پس میزدم  و توی اتاق قهوه ای تنها میماندم یکهو معین می آمد سراغم ، توی فضا میچرخید و با موهای خرمایی ام بازی میکرد ، درست روز تولدم توی بهترین حال نبود منتها بودم ، هوای بیرون بارانیست ، با غریبه ها نامجو گوش داده ام ، از صدایشان لذت برده ام و ازشان تولدت مبارک شنیده ام .  بزرگ شدن دایره ی دوست هایم را دوست دارم و یک جوری حس زنده بودن میکنم. به گمانم از فردا هوا دوباره سرد و یخبندان شود ، آمدن زمستان را دوست ندارم ، ماندن توی خانه و حبس شدن کنار اعضای خانواده برایم سخت است ، آدم هارا از دور دوست دارم و از تحمل همیشگی بعضی ها لذت نمیبرم. به هرحال با خوم میگویم میگذر ، تمام میشود و میرود پی کارش ، زندگی کردن را سخت میدانم ، یک وقتی آدم میفهمد همه ی دنیا بر علیش جمع شده اند و تنها کسی که برای حال خوب تلاش میکند خودش است . دعا کردن را از یاد برده ام ، بعد از اینهمه نداشتن و از دست ندادن ونرسیدن دلم میخواهد آرزو کنم خدا خودم را و حس خوبی که به خودم میدهم را تا ابد کنارم نگه دارد و هیچقوت توانایی شاد کردن خودم را از دست ندهم . تماس. 

هیچ و هیچ

توی یکی از کادیلاک های قدیمی بودیم ، از توی آینه هایش موهایم را تماشا میکردم ، جلوتر آمدم تا نزدیک گردنت ، تا جایی که باید ، دستم را حلقه کرده بودم دور گردنت  ، توی کوهستان بودیم؟ چه میدانم ! تپه های کوچک محاصره مان کرده بودنند و همه جا را  علف های زرد و نارنجی پوشانده بودند، خانه ی سنگی داشتیم و لابد تویش میزی از چایی و کیک شکلاتی چیده بودیم . خودم را خم میکردم روی شانه هایت ، پوست بدنت چیزی بود که باید ، دست میکشیدم روی پوست خنک و نرمت ، آهنگی برای گوش دادن نداشتیم یا حرفی برای زدن اما دستان همدیگر را داشتیم.انگشتانم سر میخورد روی گردنت ، زل زده بودم به جاده و مسیری که نمیداستیم که به کجا میرسد . توی همان لحظه در جریان بودیم ، توی پوست هم غرق بودیم و جاده قرار بود تا هزار سال به اتمام نرسد . 

در فراق خاطرات

دیشب توی خواب رفته بودم زیر درخت زرد آلو ، خانه ی قبلی مان زرد آلو داشت، مزه ی زرد آلوی توی خواب هنوز زیر دندانم مانده . صبح به خودم توی شیشه زل زده بودم . باد میپیچید لای موهای خرمایی رنگم ،آفتاب پاییزی رنگ چشم هایم را عوض میکند یکهو چشمان درخشان میبینم و موهای لخت خرمایی رنگ. بابا هنوز هم خسته است منتها ناامید هم شده ، با چشم های قرمزش یک طور عجیبی زل میزند به اعماق وجودم، میل به زندگی ام بیشتر میشود میل به چشیدن و شنیدن تک تک جزئیات دنیا نیز. فکر میکنم آدم راحت تری شده ام ، یک آغوش بزرگ دارم رو به همه ی آدم های دور و برم ، با این حال خانواده ی مان نسبت به قبل کوچک تر شده ، حالا تکیه میدهم به پشتی ها قرمز رنگ خانه ی پدری ، تو گویی شوم جزئی از همان پشتی ها ، که هیچ حرفی برای گفتن پیدا نمیکنند ، پیدا نمیکنند یا نمیخواهند پیدا کنند .. چه میدانم توی پروسه ی از دست دادن روابط با خانواده ی پدریم خودم را آدم دقیق تری مبینم ، هر روز به جزئیات بیشتری توجه میکنم. نوشته بود خال روی بدن یک  جور جای بوسه ی معشوقمان است ، خال روی لاله ی گوشم لبخند میزد. خیال میکنم قرار بود توی حیاط پر از درخت های سبز دانشگاه  دوباره ساندویچ بندری با نوشابه هایی که نوشابه نیستند سفارش دهیم . چه میدانم از توی پنجره ی قهوه ای پرواز میکنم به اتاق خالی از نور دانشگاه، همین حالا ویروس وحشی نشسته توی خاطراتی که نساخته ایم ، یک طوری شده که دلم میخواهد بپرم توی محوطه ی دانشگاه و بزنم توی دهان خودم که قدر همه ی آدم های دور و برم را بدانم . که لعنت به من و خاطرات نداشته ام. 

به وقت حال

به سکوت احتیاج دارم و به حجم عظیمی از آهنگ های محبوبم ... به رسم هر پاییز برای بابا سیب پوست میگیرم . یکی از درخت های سیب زرد شده و آن دیگری نه ، به دانه های انار گلپر اضافه میکنیم مثل هر سال جعبه های سیب و انار را چیده ایم کنار هم ، بابا پاییز ها را با خستگی سپری میکند ، دلم میخواست توی ذهنش باشم ، توی چشم های قهوه ای رنگش که چطور مرا میبیند که چطور برای نقشه های بر باد رفته ام غصه میخورد . حس میکنم باید یک کسی را داشتم که همه ی شکست هایم را بکوبد توی سرم و بگویید : (( دیدی نشد ؟ چون تو آدمش نبودی )) چنین آدمی را ندارم در واقع کسی اجازه ی بودن ندارد ! منتها من به گریه احتیاج دارم ، به غصه خوردن برای همه ی از دست رفته ها ، به جاده هایی فکر میکنم که با هزار امید و خنده سپری کردم ولی ته دلم میدانستم یک چیزی اشتباه است . یک منی توی جای اشتباه لبخند میزند و از کسی خبری نیست که این اشتباه بزرگ را از اعماق ذهنم بیرون بکشد . به آزار داده شدن احتیاج دارم ، به پیدا نکردن دلیل ، به خودآزار ترین نوع خودم احتیاج دارم . بابا میگفت :(( اگه پوست سیب رو کامل و یک جا بگیری ینی به معشوقت میرسی )) بابا میگفت یا مامان؟ خیال میکنم هر دو طعم وصال را چشیده اند توی پاییز باهم چایی نوشیده اند یا توی سرمای زمستان لبوی قرمز را پوست گرفته اند . حالا من در آستانه ی بیست و یک سالگی از خودم میپرسم که چن سال زندگی کرده ام ، چند تا از آن سیب هارا با امید نوازش پوست گرفته ام؟ این احساس پوچی همواره با من است ، خیال میکنم توی روز تولدم توی جنگل پرسه میزنم با موهایی بلند تر از حالا ، با دست هایی زیباتر از حالا منتها میدانم یک آدمی اینجا در حال پوسیدن است . مثل عمه ی سومی ام عاشق زبان استانبولی شده ام سریالشان را تماشا میکنم و آهنگ هایشان را با صدای بلند میخوانم. اسمش را میگذارم زبان عشق ، یک طوری است که درد را واژه ی درد را و حس درد را منتقل میکند توی روحم . که دلم میخواهد گریه های شبانه را با زبان استانبولی سپری کنم . یک کیک بزرگ قهوه ای میخواهم وسط باغی که پر شده از برگ های زرد رنگ. زاده ی پاییزم ، پس دلم میخواهد هوای باد و بارانی را تماشا کنم و بزرگ ترین تکه ی کیک را با چایی سر بکشم ، پیراهن سفیدی پوشیده باشم با گلبرگ های آبی رنگ و حساب کنم چند سال تنهایی و سکوت به خودم بدهکارم ، نشسته کنار درختان توی پیراهن سفید رنگ ....