از اینجا تا آنجا
حالا آنلاین میشه، چشامو تنگ میکنم و قلبم یخ میزنه، چیزی براش نمینویسم و میره...
گوش کنیم : سلام ، {با نیش باز میفرماید :سلام آخه عزیزم }
حالا آنلاین میشه، چشامو تنگ میکنم و قلبم یخ میزنه، چیزی براش نمینویسم و میره...
گوش کنیم : سلام ، {با نیش باز میفرماید :سلام آخه عزیزم }
خانواده ی پنج نفره ی مان یک پدر عینکی بدون مو دارد و سه دختر تمام و کمال که هر سه عکس های مشترکی از بچگی شان با پیراهن سفید و سبز و صورتی کنار حوضهِ ابی و کوچک خانه ی پدری دارند. مادرم با روسری فیروزه رنگی با سال ها فاصله کنار هر سه ی مان ایستاده و همان لبخند معروف را زده، پدرم توی تمام عکس ها مو دارد ، حالا هم دارد ولی نه به پرپشتی موهای توی قاب عکسی که مادرم صبح ها زیر چشمی نگاهش میکند...
خانواده ی ما پر از سر و صداست و برای همین واحد پایین همیشه خالی میماند و پر از خرت و پرت هایی است که به درد هیچکداممان نمیخورد، صبح ها با صدای برنامه ی شبکه ی شش بیدار میشویم و شب ها با صدای اهنگ های همایون و جیغ جیغ های رامبد به زور چشم هایمان را میبندیم، مادرم عاشق این است که دخترانش را برقصاند و با چشم های پر ذوقش نگاهشان کند، بیشتر اوقات دست هایش را بالای سرش تکان میدهد و در حاشیه ی فرش سبز رنگ سالن قطار وار تکان میخورد، شب ها قبل از خواب چایی را دم میکند، سیب ها را پوست میگیرد و شکلات ها را میگذارد کنار بالشت سرخ رنگ پدرم و برای بچه هایش اب لیوان آب سرد می اورد و شیشه شیر بچه را پر میکند؛مادرم زن ساده ای است، اهل سبزی پاک کردن با همسایه ها نیست و برای خانه ی جاریش حرص نمیخورد، ارزوی پسر داشتن میکند و پنجره های قهوه ای رنگ خانه اش را دستمال میکشد، برگ های گلدان ها را تمیز میکند و موهای شوهرش را شانه میزند، برای بچه هایش ماهی تیغ میکند و معتقد است سالاد را فقط باید داد دست ای ناز و برنج را دست زهرا، شب ها کتاب شعر میخواند و اهل دامن پوشیدن نیست، مادرم یک زن واقعیست, عاشق شده و ازدواج کرده، عاشق شده و بچه دار شده، عاشق شده و هزاران نفر را مبهوت خود کرده...