در لحظه...
من ، تو بازار رشت ،بین مردم ، دست های گرم ،چایی های لب سوز ،گلدون های شاداب، لب های خندون ، مشغول تماشا ، مشغول بودن ، توی پیراهن آبی رنگ ، توی سبد های پر از ترشی ، پر از بوی خوشبختی ، پر از توجه....
من ، تو بازار رشت ،بین مردم ، دست های گرم ،چایی های لب سوز ،گلدون های شاداب، لب های خندون ، مشغول تماشا ، مشغول بودن ، توی پیراهن آبی رنگ ، توی سبد های پر از ترشی ، پر از بوی خوشبختی ، پر از توجه....
دیشب باران بارید ، توی خواب و بیداری ، توی خوابِ ناراحتی که داشتم صدای چک چک را از سمت بالکن میشنیدم ... یک چیزهایی توی زندگی جذاب است درست مثل همان حسیکه دیشب داشتم ، دلم میخواست پنجره ی قهوه ای اتاق را باز کنم و خودم را به بیرون پرتاب کنم، توی فکر گذشته بودم ، توی رویاهای سال های گذشته ، اتاق بوی پرتقال میداد ، پرتقال سوخته روی بخاری .... شب ها راحت نمیخابم ، صبح ها بدن درد دارم و یک چیزی توی مغزم تق تق در میزند ، همین حالا هم باران میبارد ، کیسه های سیاه آشغال را تا کوچه همراهی کرده ام و فکر میکنم چه قدر دلم برای بوی نم باران تنگ شده بود ، یک سایه ی صورتی رنگی کشیده ام زیر چشمانم ، جذابیت این شکلی را دوست دارم ، قرمزی زیر چشم ها و برق زدن لب ها ! پنجره ی اتاق برای بیرون پریدن کوچک و تنگ شده ، تقویم سفید رنگم هی جلوتر میرود و توی هیچکدام از روزهایش درس خواندن مرا نگنجانده... چه میدانم ! حتی توی قرنطینه هم وقت درس خواندن ندارم ، یک سری لیست فیلم و کتاب جدید دارم که لااقل اینها به رشته ام میخورند ؛ روانشناسی ... . دلم برای همه چیز تنگ شده و با این حال هیچ دوست ندارم به گذشته برگردم ! چایی توی ماگ پر از خبار های گرم و دلپذیر شده طوری که دوست دارم تا ابد توی همین لحظه بمانم ، چایی بنوشم خرما هارا توی دهانم اب کنم و فکر کنم که چه قدر دلم برای بوی نم باران تنگ شده بود.
شب ها هوای اتاق سرد است ، بدنم مور مور میشود ... از پشت پنجره خانه ی سبز رنگ همسایه را نگاه میکنم تمام عمری که توی این اتاق بودم دوست داشتم توی ان خانه باشم ، یک جاییست با سقف شیشه ای و لامپ سبز رنگ ، اگر گلخانه باشد، اگر چند صندلی داشته باشد ،اگر بوی چایی بدهد، اگر من انجا بودم...آخ عیش .....اتاقم چهارده ها گلدان کوچک و بزرگ دارد ، زوج ها را دوست دارم ، رتبه کنکورم ، شماره اتاق خابگاه ، شماره دانشجویی ، همه شان زوجند ؛ غیر از بودن تو ! انگار که همه ی زندگیم زوج باشد غیر از بودن تو... منٍ تنها ، منٍ فرد...هم کلاسیم سوال های عجیب میپرسد میداند گیاه ها را دوست دارم و از لمس کردنشان لذت میبرم حتی میداند که حالت روحیم به خاطر پریود بهم ریخته چیز های عجیب میداند و چیزهای عجیب تر میگوید ، شب قبل خواب برایم سوره ی قران فرستاده بود ، نوشته بود(( گوش کن تا حالت بهتر بشه)) فکر میکرد درد پریودِ پیچیده توی شکمم با صوت قران ارام میشود ... به قران گوش نکردم ! به قران گوش نمیکنم چون مرا میترساند بعد از اینهمه سال بعد از اینمه فکر کردن نمیدانم به کجا و به چه کسی اعتقاد دارم و اصلا دین چه میگوید .... دین هم کلاسیم را عجیب میکند،اینکه به یک چیزی اعتقاد دارد و همان را به زور نمیکند توی مغزم عجیب تر است.... یک طوری شده ام که همه ی ادم های دور و برم را دوست دارم ، مهربان شده ام ولی از بودن کنار ادم ها لذت نمیبرم... دوری و دوستی ، دوری و رویاهای بودنشان ،این جذاب تر است؛ انگار که نباشند ولی خاطرشان باشد و خاطرشان عزیز بماند....صدای تق تق های پنجره کوچک اتاقم و بوی نم گلدان ها میگویم : کاش باران ببارد کاش همه ی نبودن ها از دنیای بیرون پاک شود ، باران ببارد خانه بوی باران بدهد دعاهامان بوی باران بدهد و رقص هامان توی باران باشد....