کله سحر از رخت خواب جستی پریدم بیرون، شلوارک گلی گلی را بالا کشیدم و شیشه شیر را چپاندم توی دهان بچه ، توی قوری خاکستری رنگ را پر از چایی کردم و تمامش را با شیرینی های تولدِ شب پیش فرو دادم.  

کله ی صبحی شروع کرده بود به خواندن : ( دلبر و دل دلبرم، نمیشه ازت بگذرم ، دل دلبر و دل دلبرم، گذشته آب از سرم ... )  

شنیدمش ! و خوب فکر کردم چون شنیدمش ، باید پاهایم را از باب اسفنجی هایم بیرون بکشم و قر بدهم یا حتی فیلم ببینم یا حتی بهش بگویم که عاشقش شده ام یا بپرم ریش های بابا را بتراشم و هی ماچش کنم  یا به گلدان های مامان آب بدهم  یا حتی تصمیم بگیرم که خواب ببینم!

 خوب ، حقیقتش به آخرین حدش رسیده ام، چند وقت پیش نشستم آرزو کردم دیگر خواب نبینم و خوب ، حالا خواب نمیبینم و هیچ چیز را به خاطر نمی آورم ،  فقط شب ها قبل از خواب لب هایت را میبینم که هار هار برایم میخندند ؛ به نظرم باید بپرم  دستت را بگیرم و در گوشت بگویم هارهار نخند! زشته. بیا لبخند ملیح بزن و عاشق شلوارک گلی گلی شو. تازه شبپره گوش کن و با خودت بگو هی من عاشق این دختره ی موکوتاهم